خبر رسیدن. خبر رفتن. اطلاع رسیدن. مطلبی بگوش کسی رسیدن. خبردار شدن. با خبر شدن: خبر شد هم آنگه به افراسیاب کجا بارۀ شارسان شد خراب. فردوسی. خبر شد بترکان که آمد سپاه جهانجوی کیخسرو کینه خواه. فردوسی. خبرشد هم آنگه ببانوگشسب که مر گیو را رفتن آراست اسب. فردوسی. خبر شد بطوس و بگودرز و گیو برهام وگرگین و گردان نیو. فردوسی. خبر شد بشاه هماور ازین که رستم نهاده ست بر رخش زین. فردوسی. خبر شد بروم از جوانمرد طی هزار آفرین کرد بر طبع وی. سعدی (بوستان). تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). ملک را ازین معنی خبر شد و دست تحیر بدندان گزیدن گرفت. (گلستان سعدی) ، ملتفت شدن. احساس کردن. ادراک کردن: قرصی بود جوین گرم چنانکه دست ما را از گرمی آن خبر میشد. (اسرار التوحید). پارسا را خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در رهگذر دزدانداخت. (گلستان سعدی). چو بمنتها رسد گل برود قرار بلبل همه خلق را خبر شد غم دل که می نهفتم. سعدی (طیبات). این مدعیان در طلبش بی خبرانند آنرا که خبر شد خبری باز نیامد. سعدی (گلستان)
خبر رسیدن. خبر رفتن. اطلاع رسیدن. مطلبی بگوش کسی رسیدن. خبردار شدن. با خبر شدن: خبر شد هم آنگه به افراسیاب کجا بارۀ شارسان شد خراب. فردوسی. خبر شد بترکان که آمد سپاه جهانجوی کیخسرو کینه خواه. فردوسی. خبرشد هم آنگه ببانوگشسب که مر گیو را رفتن آراست اسب. فردوسی. خبر شد بطوس و بگودرز و گیو برهام وگرگین و گردان نیو. فردوسی. خبر شد بشاه هماور ازین که رستم نهاده ست بر رخش زین. فردوسی. خبر شد بروم از جوانمرد طی هزار آفرین کرد بر طبع وی. سعدی (بوستان). تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). ملک را ازین معنی خبر شد و دست تحیر بدندان گزیدن گرفت. (گلستان سعدی) ، ملتفت شدن. احساس کردن. ادراک کردن: قرصی بود جوین گرم چنانکه دست ما را از گرمی آن خبر میشد. (اسرار التوحید). پارسا را خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در رهگذر دزدانداخت. (گلستان سعدی). چو بمنتها رسد گل برود قرار بلبل همه خلق را خبر شد غم دل که می نهفتم. سعدی (طیبات). این مدعیان در طلبش بی خبرانند آنرا که خبر شد خبری باز نیامد. سعدی (گلستان)
تباه شدن. هلاک شدن. تلف شدن. کشته شدن: نگه کن که ایران و توران سوار چه مایه تبه شد در این کارزار. فردوسی. بسی نامداران که بر دست من تبه شد بجنگ اندر آن انجمن. فردوسی. تبه شد بسی دیو بر دست من ندیدم بدانسو که بودم شکن. فردوسی. گر در سموم بادیۀ لا، تبه شوی آرد نسیم کعبه الااللهت شفا. خاقانی. بپژمرد لاله بیفتاد سرو بچنگال شاهین تبه شد تذرو. نظامی. ، ضایع. فاسد. خراب: چون نمک خود تبه شود چه علاج چاره چه غرقه را ز رود برک. خسروی. ز خون سیاوش شب و روز خواب تبه گشت بر جان افراسیاب. فردوسی. گر ایدونکه بخشایش کردگار نباشد تبه شد بما روزگار. فردوسی. حسد برد بدگوی در کار من تبه شد بر شاه بازار من. فردوسی. چو شد معلوم کز حکم الهی به هرمز بر تبه شد پادشاهی. نظامی. چون خدو انداختی بر روی من نفس جنبیدو تبه شد خوی من. مولوی
تباه شدن. هلاک شدن. تلف شدن. کشته شدن: نگه کن که ایران و توران سوار چه مایه تبه شد در این کارزار. فردوسی. بسی نامداران که بر دست من تبه شد بجنگ اندر آن انجمن. فردوسی. تبه شد بسی دیو بر دست من ندیدم بدانسو که بودم شکن. فردوسی. گر در سموم بادیۀ لا، تبه شوی آرد نسیم کعبه الااللهت شفا. خاقانی. بپژمرد لاله بیفتاد سرو بچنگال شاهین تبه شد تذرو. نظامی. ، ضایع. فاسد. خراب: چون نمک خود تبه شود چه علاج چاره چه غرقه را ز رود برک. خسروی. ز خون سیاوش شب و روز خواب تبه گشت بر جان افراسیاب. فردوسی. گر ایدونکه بخشایش کردگار نباشد تبه شد بما روزگار. فردوسی. حسد برد بدگوی در کار من تبه شد بر شاه بازار من. فردوسی. چو شد معلوم کز حکم الهی به هرمز بر تبه شد پادشاهی. نظامی. چون خدو انداختی بر روی من نفس جنبیدو تبه شد خوی من. مولوی
به گشتن. شفا یافتن. ابتلال. استبلال تبلل. بلول. ابلال. نیکو شدن. ملتئم گشتن. خوب شدن: باد بر سر حارث دمید و آن جراحت وزخم هم در وقت به شد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). اگر به شوم گر نهم سر بمرگ که مرگ اندر آید بپولادترگ. فردوسی. دردیست آرزو که به پرهیز به شود پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست. ناصرخسرو. مرا به شد آن زخم و برجانت بیم ترا به نخواهد شد الا بسیم. سعدی. رنجور عشق به نشود جز ببوی یار ور رفتنیست جان ندهد جز بنام دوست. سعدی. فکر بهبود خود ایدل ز دری دیگر کن درد عاشق نشود به ز مداوای حکیم. حافظ. ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید بسامان غم مخور. حافظ
به گشتن. شفا یافتن. ابتلال. استبلال تبلل. بلول. ابلال. نیکو شدن. ملتئم گشتن. خوب شدن: باد بر سر حارث دمید و آن جراحت وزخم هم در وقت به شد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). اگر به شوم گر نهم سر بمرگ که مرگ اندر آید بپولادترگ. فردوسی. دردیست آرزو که به پرهیز به شود پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست. ناصرخسرو. مرا به شد آن زخم و برجانت بیم ترا به نخواهد شد الا بسیم. سعدی. رنجور عشق به نشود جز ببوی یار ور رفتنیست جان ندهد جز بنام دوست. سعدی. فکر بهبود خود ایدل ز دری دیگر کن درد عاشق نشود به ز مداوای حکیم. حافظ. ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید بسامان غم مخور. حافظ